حنان حنان ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

حنان پسر مهربون

تولد سارینا جون

امروز روز تولد سارینا جون بودالبته روز اصلیش 25 بود اما مراسم رو امروز گرفته بودن و مراسم رو توی کارخونه گرفته بودن  ،جای خیلی قشنگی بود و کلی زحمت کشیده بودن از شانس بد حنان آقا مریض حال بود و تب کرده بود طرف صبح حالش نسبتا خوب بود ولی بعد ازظهر تبش بالا امد و اصلا حال نداشت پسر شیطون من وقتی بی حال میشه همه دلواپس میشن آخه همه حنان رو شادو سرحال پرجنب و جوش دیدن وقتی میبینن که این همه بی حال شده همه ناراحت میش خلاصه بعد از نهار و خوردن کیک تولد و میوه و شیرینی و عصرانه ما راهی شدیم به سوی خونه و سر راه پسرم رو بردیم دکتر آخه تبش بالا بود و 3 تا آمپول تزریق کردن بهش حالا هم اصلا حال نداره باید زودتر برم بهش برسم کمی سوپ درست کردم براش...
27 ارديبهشت 1392

استخر شنا

سلام حنان جان اولین تجربه استخرش رو روز دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 29 داشت و پدر و پسر دوتایی رفته بودن استخر شنا ، کوچولوی من که حالا برای خودش مردی شده کلی ذوق کرده بوده انجا و خیلی خوشحالی می کرد کلی آب بازی و شنا کرده متاسفانه عکس از این روز به یاد ماندنی ندارم تا برات بزارم از کنار استخر مخصوص بچه ها می پریدی توی آب ،با بابا کلی آب بازی کردی ، سرت و می بردی توی آب و ادای شنا کردن در می اوردی و شیطنتای با مزه ای اینچنینی ...بابا که خیلی خوشحال بود وقتی میدید که پسرش بزرگ شده و باهاش میره استخر کیف میکرد ، اندازه و توصیف این خوشحالی غیر قابل وصف هستش پسرم امیدوارم همیشه شاداب و سلامت باشی و روزی برسه که برای خودت مردی شدی و دست پس...
27 ارديبهشت 1392

سنگ کلیه بابا

سلام امروز روز سخت و پر ماجرایی بود برای ما ، نزدیکیهای صبح بود که بابا ، مامان و بیدار کرد و گفت که باید هر چه زود تر بریم بیمارستان،جون درد شدیدی داشت کلیه بابا سنگ سازه و درد ها شبیه دفع سنگ بود که خیلی طاقت فرسا و سخت بود برای بابایی ،فورا لباسهامون رو پوشیدیم و راهی بیمارستان شدیم عزیز دلم که تو خواب ناز بودی بغلت گرفتم و گذاشتم تو ماشین ،تو ماشین بودی که بیدار شدی ،من با سرعت میرفتم به سمت بیمارستان چون بابایی خیلی درد داشت ،خیلی تعجب کرده بودی آخه بابا رو تا به حال اینطوری ندیده بودی و ازمن می پرسیدی بابا چش شده منم می گفتم شکمش درد میکنه ماما حالا خوب میشه دکتر بهش آمپول میزنه خوب میشه ، خلاصه بعد سرم و آمپول های بیمارستان آذربایجان...
22 ارديبهشت 1392

خانه بازی

امروز عصر بعد اون همه تلاطم صبح تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی تا انجا با بچه ها بازی کنی تا اتفاقات صبح رو فراموش کنی ، شام رو خونه مامان جون مهمون بودیم قرار بود دایی باباک ایناهم بیان ، ما دوتایی رفتیم خانه بازی و به مامان جون گفتیم اگه ایلیا هم امد شما هم با زندایی بیایید انجا ، خیلی طول نکشید که ایلیا و زندایی امدن انجا ، شما و ایلیا کلی با هم بازی کردید خیلی بهتون خوش گذشت هر دوتاییتون هم کفش نداشتید منو زندایی مجبور شدیم شماهارو تا خونه بغل کنیم ماشاءالله هر دوتاتون سنگین شدید کمر درد گرفتیم تا رسیدیم خونه مامان جون شما رو زندایی بغل گرفته بود و من هم ایلیا رو ... البته بازی و شیطنتهای شما دوتا تو خونه هم ادامه داشت امروز عصر به...
21 ارديبهشت 1392

باغ وحش

سلام حنان جانم ،پسر شیطون بلا و نازم  عصر امروز بابا ما رو برد گردش باغ وحش ،شما خیلی ذوق کرده بودی و هر چی دم دستت میومد میبردی میدادی به حیوانات باغ وحش ، از جلوی قفس ها کنار نمیومدی اصلا از چیزی نمی ترسیدی دوست داشتی همه حیوانات و چون اولین بار بود که بیشتر انهارو از نزدیک میدیدی خیلی قیافت دیدنی بود هر چی می گفتیم حنان مارو نگاه کن تا ازت عکس بگیریم ،انگار نه انگار که با شما بودیم خودت بودی و حیوانات انجا... هم در تعجب بودی و هم می ترسیدی یه جا شیره خمیازه کشید و دهنشو باز کردی گل پسرم دنده عقب زدی...  قربون  اون ترس و تعجبت و محبتت به حیونا که با اینکه از شیر می ترسیدی ولی بازم دوست داشتی بهش غذا...
20 ارديبهشت 1392

وقتی با همدیگه میریم گردش

 اردیبهشت ماه یکی از ماههای قشنگ ساله که همه جا سرسبز و پر گل و شکوفه است و حنان جون هم عاشق طبیعت ...نزدیکای ظهر همه با هم راهی شدیم به سوی یه چشمه آب معدنی ،آب این چشمه رو خیلی تعریف می کنند و می گن که خواص درمانی داره و بخصوص برای کلیه های سنگ ساز مفیده و سنگ کلیه رو از بین میبره ، البته آبش هم گاز داره... اینم یه عکس از عزیز دلم که اونجا داشت آب بازی میکرد ....   ...
20 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

سلام وااای نمیدونید چقدر شیرین بود وقتی می گفت مامان جون مبارکه از ذوق اشک تو چشمام جمع شده بود وقتی با اون دستای کوچکش بغلم کرد و گفت روزت مبارکه مامان جون این بهترین با ارزشترین ...اصلا قابل قیاس با هیچ کادو ....سادگی وپاکی بیانش  ....قشنگی بیانش ....نگاه قشنگ وپر نیازش....نمیدونم چطوری بیان کنم اصلا هیچ جوری نمیشه این و بیان کرد کلمه و جمله براش پیدا نمیکنم ولی خیلی خوشحالم و خدارو هزاران بار شاکرم که مهربونم تو ی فرشته رو به من هدیه داده   ممنون که آمدی     ممنون که وجودم را پر از عشق کردی ممنونم که نفسهایم را با نفسهایت هم نفس کردی ممنونم امروز را و نام مادر را برایم هدیه کردی با ه...
14 ارديبهشت 1392

خانه بازی

سلام عزیزم 2 روز پیش عصر دوشنبه تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی، خیلی ذوق کرده بودی و حسابی بهت خوش می گذشت طوری که هر 10 دقیقه یه بار از من می پرسیدی که انجا قشنگه خیلی خشنگه ؟و من در جوابت می گفتم بله قشنگه خیلی قشنگه دوست داری حنان ؟و می گفتی بله و دوباره مشغول بازی می شدی خیلی زود با محیط وفق شدی  و برای خودت دوست های زیادی پیدا کردی از کوچیک و بزرگ اصلا احساس غریبی با محیط نمی کردی، طوری که مربی انجا تعجب کرده بود و می گفت خیلی خوبه اصلا به نظر نمیاد تازه وارد باشه با اینکه دفعه اولت بود ..... حدودا 2 ساعت موندیم انجا موقع امدن که اصلا نمی خواستی بیای بهم می گفتی مامان جون تو رو ببوسم شما برو من بمونم ...خلاصه راضی شدی تا برگر...
11 ارديبهشت 1392

13 امسال

سلام امسال 13 بدر خیلی خوش گذشت جای همه خالی ما که رفتیم باغچه بابای زندایینا ،حنان و ایلیا حسابی بازی می کردن از خاطرات این روز میتونم بگم که حنان و ایلیا که توی چادر با هم بازی میکردن و یلیا جون عمه می خواست به حنان آمپول بزنه که ما سر موقع رسیدیم و نزاشتیم و ایلیا حسابی عصبانی شده بود ... اینم یه عکس از حنان و مامان جون ...
30 فروردين 1392