حنان حنان ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

حنان پسر مهربون

خانه بازی

سلام عزیزم 2 روز پیش عصر دوشنبه تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی، خیلی ذوق کرده بودی و حسابی بهت خوش می گذشت طوری که هر 10 دقیقه یه بار از من می پرسیدی که انجا قشنگه خیلی خشنگه ؟و من در جوابت می گفتم بله قشنگه خیلی قشنگه دوست داری حنان ؟و می گفتی بله و دوباره مشغول بازی می شدی خیلی زود با محیط وفق شدی  و برای خودت دوست های زیادی پیدا کردی از کوچیک و بزرگ اصلا احساس غریبی با محیط نمی کردی، طوری که مربی انجا تعجب کرده بود و می گفت خیلی خوبه اصلا به نظر نمیاد تازه وارد باشه با اینکه دفعه اولت بود ..... حدودا 2 ساعت موندیم انجا موقع امدن که اصلا نمی خواستی بیای بهم می گفتی مامان جون تو رو ببوسم شما برو من بمونم ...خلاصه راضی شدی تا برگر...
11 ارديبهشت 1392

13 امسال

سلام امسال 13 بدر خیلی خوش گذشت جای همه خالی ما که رفتیم باغچه بابای زندایینا ،حنان و ایلیا حسابی بازی می کردن از خاطرات این روز میتونم بگم که حنان و ایلیا که توی چادر با هم بازی میکردن و یلیا جون عمه می خواست به حنان آمپول بزنه که ما سر موقع رسیدیم و نزاشتیم و ایلیا حسابی عصبانی شده بود ... اینم یه عکس از حنان و مامان جون ...
30 فروردين 1392

عید سال 92

سلام به گلم همه زندگیم شرمندم اخه خیلی وقت که به وب سر نزدم عید امسال ما خونه خاله بابا تهران مهمون بودیم و به هممون خیلی خوش گذشت دست گل همشون درد نکنه که توی مدتی که انجا بودیم  شیطنتای حنان رو تحمل کردن و به روی خودشون نیاوردن بازم از همشون از اینجا تشکر میکنم ... متاسفانه خیلی عکس ندارم از عید امسال این چند تا عکسم وقتی با راحله جون رفته بودیم بیرون از آقا حنان با هزار مصیبت گرفتیم آخه پسرمون یه جا بند نمیشد تا عکس بگیریم ... ...
28 فروردين 1392

سال نو مبارک

سلام عزیزم یه سال دیگه گذشت یه سال پر از خاطرات زیبا در کنار تو پسر زیبا منو بابا از اینکه خدا پسری به گلی تو رو به ما بخشیده سپاسگذاریم پسرم همیشه تنت سالم و تندرست باشه و بزرگ و بزرگ شی و ما همیشه بهت افتخار کنیم قربون اون خنده هات بشیم که وقتی می خندی چشماتم می خندن از خوشحالی ... سال نو همه نی نی وبلاگی ها هم مبارک ...
1 فروردين 1392

شب یلدا

این عکسارو تو مهد کودک گرفتیم روز یلدا شب یلدای امسال ما سلماس خونه دایی بابا مهمون بودیم  حنان دایی جانو خیلی دوستش داره  به هممون خیلی خوش گذشت ...
3 بهمن 1391

مراسم شیرخوارگان علی اصغر(ع)

سلام عزیزم تاریخ 3/9/91 با همدیگه رفتیم به مراسم علی اصغر (ع) این مراسم اولین جمعه ماه محرم برگزار میشه و جهانی  هستش همه بچه ها و مخصوصا شیرخوارا ها همراه مادراشون گرد هم جمع میشن و بچه هاشونو نذر یاری قیام امام زمان (عج) میکنند.. این سومین بار بود که با همدیگه تو این مراسم شرکت می کردیم چند تا عکس ازت گرفتم البته به سختی چون اصلا راضی به عکس انداختن نبودی و حسینیه هم خیلی شلوغ بود راستی اسم حسینیه جوانان بنی هاشم بود .   ...
8 آذر 1391

دارم میرم مهد کودک

سلام عزیزکم بالاخره امروز بعد مدتها امدم امروز دقیقا ١ هفته است که با همدیگه مهد کودک میریم البته ٣ روزه که خودت تنها انجا میمونی اولش گریه میکنی ولی وقتی من بعد ١ -٢ ساعت میام دنبالت تا با هم برگردیم خونه و تو رو با اون شور  و شوق توی مهد میبینم خیلی خوشحال میشم راستش برام سخته آخه به بودنت در کنارم عادت کردم وقتی تنهایی برمیگردم خونه و جای خالی تورو میبینم و چشمای اشک آلودت یادم میافته موقع گذاشتنت توی مهد خونه برام خیلی کوچک میشه دنباله اسباب بازیات میرم و خونه رو جمع و جور میکنم تا ثانیه ها زود بگذره عزیزم ... این عکس اولین کیف مدرسته عزیزم امیدوارم بزرگ و بزرگتر بشی و به مدارج بالاتر برسی ...
2 آذر 1391