حنان حنان ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

حنان پسر مهربون

از شیر گرفتن حنان جان

خیلی سخته سخت از اون یزی که فکرشو میکردم درسته که من کم کم عادت داده بودم که کم شیر بخوری ولی با این همه پسرم خیلی سخت از شیر گرفته شدی از ٥ اسفند دیگه شیر مامان رو نمیخوری وقتی با نگاههای معصومانت نگام می کنی و میگی اف دیگه نمیدونم چیکار کنم ولی دیگه بزرگ شدی و باید از شیر گرفته میشدی درسته که میگن تا پایان ٢ سالگی باید شیر داد اما من طی تحقیقات و مطالعات در این باب به این نتیجه رسیدم که با بزرگتر شدن تو عزیز دلم گرفتنت خیلی سخت تر میشه و هم این که چون بیشتر متوجه میشی ضربه روحی بیشتری بهت وارد میشه کمی زودتر گرفتمت از شیر .... گل پسرم بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوست دارم تو این مدت خیلی بهانه گیر شدی و کم غذا شدی شیر پاستوریزه کم می...
10 اسفند 1390

واکسن 18 ماهگی

امروز صبح ساعت ٩ من و بابا بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن ١٨ ماهگیت رو تزریق کنند مثل اینکه خبر داشتی خیلی با تعجب اطراف رو نگاه میکردی و با تزریقش شروع کردی به گریه و دادو بیداد اول پای چپ بعد هم دست راست ... الهی فدات بشم اصلا طاقت گریه هاتو ندارم با اون چشمهای اشک آلودت از من می خواستی که از اونجا ببرمت بیرون حالا پات کمی باد کرده  و داری لنگان لنگان را میری قربون اون قدمات بشم من انشاءالله نوبت واکسن بعدیت وقتی می خوای بری مدرسه است از حالا فکر اون روزم.... حالا با هزار سختی خوابیدی قطره استامینوفن بهت دادم آخه کمی تب داری هر ٤ ساعت یکبا ١ میلی لیتر میدم شاید هم تاثیر اون که تونستی بخوابی بخواب عزیزم با آ...
2 اسفند 1390

دیدار با مادربزرگ

سلام ٣ شب پیش مهمون مادر بزرگ بودیم . عزیزم مادر بزرگت تورو خیلی دوست داره و هر وقت  کارای بامزه انجام میدی قربون صدقت میره و میگه فدات شه نه نه ...که در این بین شما مادر بزرگرو  نه نه صدا میکنی و مادر بزرگ از شنیدن صدای دلنشینت که اونو نه نه صدا میکنی خیلی خوشحال شد و برات پول داد که بریم برات کیک و شیرینی بخریم بعد اون  میرفتی کیف مادر بزرگو می آورد ی و میگفتی نه نه  تا مادر بزرگ بازم برات پول بده ... اینم چند عکس از مادر بزرگ مهربون با آقا حنان که همدیگرو خیلی خیلی دوست دارن اینم از آقا حنان که عصای مادربزرگشو گرفته و به هیچ کس نمیده حنان بالای...
13 بهمن 1390

قصه شنگول و منگول وحبه انگور

قصه مورد علاقه حنان عزیزم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود  باقی قصه در ادامه مطلب قصه شنگول ومنگول وحبه انگور یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.   یه بزی بود سه تا بچه داشت یکی شنگول یکی منگول و یکی هم حبه انگور. روزی از روزها مامان بزه به بچه هاش گفت : من می رم برای شما علف بیارم مبادا شیطونی بکنین. اگه گرگه اومد در زد در براش باز نکنین.اگه گفت من مادر شمام بگین دستت رو از لای درز در تو بکن اگه دیدین دستش سیاه است در رو باز نکنین اما اگه قرمز بود می فهمین که مادرتون برگشته.     نگو که گرگه گوش وایساده بود همچین که بزه رفت دستش رو با حنا قرمز رنگ کرد و اومد در...
11 بهمن 1390

عزیزم حنان جان

میخواهم برای تو بنویسم ،میخواهم از عشق بنویسم   از عشقی که با تو قلبم را به خود وابسته کرده است از تو مینویسم ای همنفسم ، نمی نویسم که مثل یک خاطره بماند   مینویسم که جاودانه بماند حرفهای عاشقانه ام هر چه بین ماست خاطره نیست ، یک حرف دل عاشقانه است  عزیزم بخوان آنچه که برای تو نوشته ام ، درک کن آنچه که در قلبم میگذرد و حس کن، حس کن که چقدر برایم عزیزی ای نازنینم... میخواهم برای تو بنویسم ، تا شبهای تنهایی بخوانی حرفهای مرا تا دیگر احساس تنهایی نکنی ، با ماه درد دل نکنی   به یاد من با...
10 بهمن 1390

لالایی

مدينه بود و غوغا بود، اسيرِ ديوِ سرما بود........ محمد سر زد از مکه، که او خورشيدِ دل‏ها بود لا لا خورشيدِ من لا لا، گلِ اميدِ من لا لا خديجه همسرِ او بود، زني خندان و خوش‌خو بود.......برای شادی و غم‌ها، خديجه يارِ نيکو بود لا لا لا شاديم لا لا، غمم آزاديم لا لا خدا يک دخترِ زيبا، به آنها داد لا لا لا..............به اسمِ فاطمه زهرا ، اميدِ مادر و بابا لا لا لا کودکم لا لا، قشنگ و کوچکم لا لا علی دامادِ پيغمبر، براي فاطمه همسر.........براي دخترِ خورشيد، علی از هر کسی بهتر چراغِ خانه‌ام لا لا، گلِ گلدانِ من لا لا علی شيرِ خدا لا لا، علي مشکل گشا لا ل...
8 بهمن 1390