باغ وحش
سلام حنان جانم ،پسر شیطون بلا و نازم
عصر امروز بابا ما رو برد گردش باغ وحش ،شما خیلی ذوق کرده بودی و هر چی دم دستت میومد میبردی میدادی به حیوانات باغ وحش ، از جلوی قفس ها کنار نمیومدی اصلا از چیزی نمی ترسیدی دوست داشتی همه حیوانات و چون اولین بار بود که بیشتر انهارو از نزدیک میدیدی خیلی قیافت دیدنی بود هر چی می گفتیم حنان مارو نگاه کن تا ازت عکس بگیریم ،انگار نه انگار که با شما بودیم خودت بودی و حیوانات انجا...
هم در تعجب بودی و هم می ترسیدی یه جا شیره خمیازه کشید و دهنشو باز کردی گل پسرم دنده عقب زدی... قربون اون ترس و تعجبت و محبتت به حیونا که با اینکه از شیر می ترسیدی ولی بازم دوست داشتی بهش غذا بدی...
وقتی دنبال چیزی میگردی رو زمین تا بازم به میمونه غذا بدی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی