حنان حنان ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

حنان پسر مهربون

مهمونی خونه دایی جون

سلام امشب شام خونه ایلیاینا بودیم خیلی خوش گذشت زن دایی کلی زحمت کشیده بود دستش درد نکنه با ایلیا جون کلی بازی کردید ماشاالله ایلیا واسه خودش مردی شده  سر سرسره بازی با هم دعوا میکردی هر کدوم که میرفتید بالا دیگه سر نمیخوردید بیایید پایین چون میدونستید اگه پایین بیایید اون یکیتون میاد بالا خلاصه هر دوتاییتون خیلی شیطون شدید .... چند عکس خوشگل از دوتاییتون گرفتم ... اینم از وقتی که ایلیا جان نمیخواد تا حنان هم سر بره نشسته  و تکون نمیخوره اینم از ایلیای خودمون جگر عمش ...
20 ارديبهشت 1391

پسر مهربون

سلام عزیز دلم مینویسم برایت تا روزی بخوانی و بدانی که چقدر برایمان عزیزی فراموشمان نکنی و تنهایمان نگذاری ... حالا که ساعت حدودا ١ شب فرصت کردم بیام سری به وبلاگت بزنم آخه تازگیا ماشاءالله خیلی شیطونشدی هر روز که بزرگ میشی بزار بگم کنجکاوتر میشی به همه جا سرک میکش و از همه چیز می خوای سر در بیاری خیلی باهوشتر از بچه های هم سن و سالتی اینو دکترتم بهم گفته و برای همین رفتارم باید باهات خیلی فرق د اشته باشه خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که پسری به هوش و زکاوت تو مهربون رو برای ما هدیه داده... میخوام از هوش و زکاوتت بگم تا وقتی بزرگ شدی بدونی چه پسر با هوشی بودی.... خیابونارو میشناسی .مثلا خیابون خونه مامان جون -نه نه ج...
9 ارديبهشت 1391

برای تو تک ستاره زندگیم

  مينويسیم از تو و برای تو ... زيرا امروز ميدانیم كه لحظه های رفته وخاطره های كوچك،به راحتی فراموش ميشوند و نميخواهیم كه فردا از شيرينی دنيای كودكی ات بی خبر باشی چون دوستت داریم ... و اما روزی اين كتاب بزرگ را به دست خودت ميسپاریم ... آن روز كه در نگاهت بهار جوانی موج ميزند٬ تا اين شاخه های اقاقی را از آن پس بپرورانی.... کسانی که لحظه ٬لحظه های زندگیت را هرگز فراموش نخواهند کرد. ...
29 فروردين 1391