پسر مهربون

سلام عزیز دلم

مینویسم برایت تا روزی بخوانی و بدانی که چقدر برایمان عزیزی فراموشمان نکنی و تنهایمان نگذاری ...

حالا که ساعت حدودا ١ شب فرصت کردم بیام سری به وبلاگت بزنم آخه تازگیا ماشاءالله خیلی شیطونشدی هر روز که بزرگ میشی بزار بگم کنجکاوتر میشی به همه جا سرک میکش و از همه چیز می خوای سر در بیاری خیلی باهوشتر از بچه های هم سن و سالتی اینو دکترتم بهم گفته و برای همین رفتارم باید باهات خیلی فرق د اشته باشه خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که پسری به هوش و زکاوت تو مهربون رو برای ما هدیه داده...

میخوام از هوش و زکاوتت بگم تا وقتی بزرگ شدی بدونی چه پسر با هوشی بودی....

خیابونارو میشناسی .مثلا خیابون خونه مامان جون -نه نه جون - آبا جون ...و حتی خیابونی که از اونجا برای شما پیتزا می خرم رو میشناسی و از دور داد میزنی و میگی پیتزی ی ی< عزیزم آخه پیتزا رو خیلی دوست داری>

  تازگیها به آخر اسم همه یه جون اضافه میکنی و صداشون میکنی مثلا آبا جون -فاطی جون -آیسان جون -نه نه جون- بابا جون و....

کتاب فکریت و میخونی و هر رنگی رو که یاد گرفتی و میگم نشونم میدی...

میوه هارو میشناسی و هر کدومو بخوام برام میاری ...

با هم میتونیم شعر بخونیم البته این کارو باهم انجام میدیم مثلا من میگم یه توپ داریم و شما میگیدقلقلیه و....من میگم :اتل متل وشما میگید توتوله...و الی آخر

 راستی عزیزم موتور  رو هم خیلی دوست داری چون هر وقت بیرون میریم و میبینیش و حتی صدای متور رو هم تشخیص میدی و میشنوی فورا میگییییی:موتورررررررر امروز وقتی رفته بودیم بیرون و از ماشین بیرون رو نگاه میکردیم شما به من هی میگفتی موتور موتور منم دنبال موتور میگشتم که یه دفعه چشمم به یه مرد افتاد که کلاه ایمنی موتور سوارارو گذاشته بود و اونجا بود که به دقت و هوش و حواست هزار ماشاءالله گفتم که حتی موتور سوارا رو هم میتونی تشخیص بدی...

خیلی حرفا واسه گفتن دارم ولی عزیزم خیلی خستم میخوام بخوابم تا فردا با انرژی زیاد با هم روزمون رو سپری کنیم راستی فردا قراره بریم خونه خاله سونیا آخه فردا تولدشه از همینجا هم تولدشو تبریک میگیم انشاءالله ١٢٠ ساله شه و ما بریم تولدش....